سنگ انگشتر

سنگ و انگشتر های فیروزه حدید صینی شرف الشمس عقیق زمرد زبرجد آمیتیست و ...

سنگ انگشتر

سنگ و انگشتر های فیروزه حدید صینی شرف الشمس عقیق زمرد زبرجد آمیتیست و ...

سنگ و انگشتر عقیق یمنی انواع یاقوت های مردانه و زنانه زیباترین انگشترهای زبرجد گردنبند های فاخر مردانه و زنانه

پیوندها

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شعر طنز: شوهر ذلیل و بی چاره

شعر طنز (شعر کوتاه) زیر نشانی است از زیباترین مفاهیم اصیل خنده دار، خواهشا بخندید!

گشته اسباب غرور و دلخوشی
یک زن لاغر سیاه و کشمشی
با قدی چون نردبانی بر چنار
کی توانم راه رفتن در کنار
دستها چون بیل و ناخن دسته بیل
در تنم خنجر کند چون سیخ و میل
موی سر کم پشت و صورت پر ز مو
ماه پر لک گشته این سیمینه رو
چون ببینی خنده هایش پر کشی
یک به یک دندان زرد و سیم کشی
با دماغی تیز و باریک و بلند
چهره اش کرده فریبا و لوند
چشم و ابرو در هم و مخموره حال
ریز چون بادام خشک و زرد کال
کی زبان آید به کامش در سکوت
میزند مغزم دگر زنگی و سوت (شعر کوتاه)
مادری دارد چو رستم پهلوان
نعره اش لرزد تن شیر ژیان
هفته ای ده شب بیاید خواهرش
پر کند از مرغ و ماهی هیکلش
گشته ام پیر و زمین گیر و علیل
هست تیره روزگار زن ذلیل
(شعر طنز)


تست هوش فرار از زندان

یک تست هوش بسیار جالب و دقیق که فقط تیزهوشان از عهده آن بر می آیند : فرض کنید که در زندانی بدون پنجره زندانی شده اید. برای اینکه پیامی را با ضربه زدن به دیوار به زندانی سلول کناری انتقال دهید دنبال راهی هستید.  مسئله این است که شما باید پیام را راس ساعت 9:15 دقیقه شب به او برسانید.  زیرا در این ساعت نگهبان ها عوض می شوند و صدای ضربه به دیوار جلب توجه نخواهد کرد . البته شما متوجه تغییر شیفت نگهبان ها نمی شوید و ساعتی هم ندارید تا زمان را متوجه شوید .
لوله ای از گوشه زندان شما رد شده که مدام نشتی دارد ولی شما نمی دانید دقیقا چند قطره در هر دقیقه از آن می چکد و برای تخمین زمان به شما کمک نمی کند.  اما صدای ناقوس کلیسا را که راس هر ساعت یک بار نواخته می شود، می شنوید . خنک شدن دیوار غربی زندان را بعد از غروب آفتاب می توانید حس کنید و هر شب بین ساعت 6:15 تا 6:45 شام شما داخل زندان گذاشته خواهد شد . این گونه متوجه خواهید شد که چه زمانی 9:15 خواهد بود ؟

پاسخ تست هوش را کمی پایین تر مشاهده نمایید .

(صحت این داستان ترسناک مورد تایید ما نیست)

در حدود 24 قبل دوستی پیش من آمد و گفت یک داستان عجیب دارم و آن داستان این است : مدت ها پیش خانه ای خریدم که موقع خرید سمت غرب حیاطش هیچ دیواری نداشت و زمانی که علتش را پرسیدم فروشنده گفت ما نتوانستیم دیوارش را کامل کنیم شما خودت زحمت دیوار را بکش تا مدتی دستم خالی بود و آن جا هم محله ای بود که تازه می خواست شکلی بگیرد و خانه ها از هم فاصله داشتند و در پایه تپه بودند. مدتی پیش دیوار غربی حیاط خانه را درست کردم ولی چند روزی طول نکشید که در نیمه شب دیوار بدون اینکه حتی یک آجرش هم جدا شود کامل و یک افتاد!
ابتدا فکر کردم کارگری که آورده بودم کارش را به خوبی انجام نداده است و بعد از مدتی به دنبال یک کارگر دیگر گشتم که کارش حرفه ای باشد و مجدداً به هر بدبختی دیواری خوب و محکم ساخته شد ولی باز هم در کمال تعجب پس از دو روز همان داستان اتفاق افتاد با خود گفتم احتمالاً افرادی عمداً در نیمه شب آمده و دیوار را خراب می کنند مجددا کارگرانی ماهر آوردم و خواستم دیواری بسازند که به هیچ وجه نتوان خرابش کرد نکته بسیار مهمی وجود داشت و آن هم این بود که هر دفعه دیوار به سمت خارج حیاط می افتاد.
فکر کردم هر کسی که این کار را می کند دیوار را با چیزی به سمت خارج می کشد تا تخریب شود چرا که در غیر این صورت خطر این که خودشان در زیر آوار بمانند بسیار است از این جهت تصمیم گرفتم چند روزی را در حیاط بخوابم تا اگر افرادی آمدند و خواستند دیوار را خراب کنند متوجه شوم ولی از ترس اینکه نکند این دفعه به سمت داخل حیاط خراب شود در جلوی درب حیاط خوابیدم شب سوم بود که صحنه بسیار عجیبی دیدم و این جا بود که واقعا داستان ترسناک شده بود در نصف های شب احساس کردم عده ای دارند دیوار را هل می دهند فورا تکه چوبی را که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و به بیرون خانه دویدم صحنه باور نکردنی بود هیچ کس در آنجا نبود ولی دیوار داشت تکان می خورد تا اینکه به زمین افتاد و تخریب شد درست مثل دفعات قبل نه زلزله بود و نه طوفان از آن پس فکر ساختن دیوار حیات را از سرم بیرون کردم ترسیدم اگر در ساخت دیوار پا فشاری کنم مشکلی پیش بیاید.
چند ماهی گذشت و داستان های ترسناک تر شد چرا که همسرم یک شب به من گفت که دختر 6 ساله ام حرف های عجیبی می زند چند روزی است که صبحانه نمی خورد وقتی دلیلش را پرسیدم گفت دیشب با دوستانم بازی می کردیم و خوراکی های زیادی آورده بودند که من همه را خوردم فکر کردم خیال پردازی می کند پرسیدم دوستانت چند نفر بودند گفت سه نفر گفتم چرا شب می آیند بازی و روز ها نمی آیند گفت روزها پدرشان اجازه نمی دهد و شب ها می آیند.

گفتم خانه دوستانت کجا هست گفت همین جا در حیاط خانه ما! وقتی پرسیدم دوستانت چه شکلی هستند چیزی بیان کرد که زیادی ترس مرا فرا گرفت تذکر داد هر سه تا این اندازه و با دست قدشان را نشان داد حدود 50 سانتی متر و هر سه چادر به سر می کنند این نطق های همسرم مرا زیادی نگران کرد شب همه که خوابیدند در رختخواب بیدار ماندم و در نیمه های شب دیدم سه موجود عجیب با مشخصاتی که دخترم قبلا گفته بود از زیر پله ای که در راهرو خانه وجود داشت بیرون آمدند و دخترم را بیدار کردند که در همین هنگام من فریاد زدم که به دخترم دست نزنید!
که ناگهان محو شدند به مدت یک هفته همسرم را به همراه دخترم به منزل پدری اش فرستادم تا فکری برای این داستان پیش آمده بنمایم چراکه نمی توانستم خانه را رها نمایم از یکی از دوستانم خواستم تا شب را پیش من بگذراند اما فقط یک شب ماند چون در همان ابتدای شب بود که پنجره ها شروع به لرزیدن کرد دقیقا مثل اینکه عده ای پنجره را گرفته و تکان می دادند و بعد از نیم ساعت با سنگ به شیشه می زدند به گونه ای که نه من و نه دوستم تا صبح نخوابیدیم و حالا خانه را ترک کرده ام و گاهی در روز به آنجا سری می زنم همه محله ای ها هم موضوع را متوجه شده اند و نمی توانم آن خانه را بفروشم.
(درستی این قصه ترسناک مورد تایید ما نمی باشد)

  • محمد شایان
  • ۰
  • ۰


خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی‎ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته‎ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
نه کف و ماسه، که نایاب‎ترین مرجان‎ها
تپش تب‎زده ی نبض مرا می‎فهمید
آسمان روشنی‎اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به انداز ی هم سهم ز دریا بردیم
هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم می‎گردم
آخرین زمزمه‎ام را همه شهر شنید
شعر های عاشقانه: شعری از استاد محمدعلی بهمنی (شعرعاشقانه)

داستان های عاشقانه : داستان عاشقانه زیبا

پدر دیروقت و خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر بچه پنج ساله اش را دید که در انتظارش بود.
سلام بابا ! یک سئوال از شما می تونم بپرسم ؟
– بله حتماً پسرم .چه سئوالی داری؟
– بابا ! شما برای هر یک ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
پدر با ناراحتی جواب داد: به این مسئله چه کار داری؟ چرا چنین سئوالی میکنی؟
– فقط میخواهم بدانم.
– اگر باید بدانی ، بسیار خوب می توانم بگویم : 10 دلار
پسرک داستان عاشقانه ما در حالی که سرش پائین بود آهی کشید. سپس به پدرش نگاه کرد و گفت : امکانش هست 5 دلار به من قرض بدهید ؟
پدر عصبانی شد و گفت :
در صورتی که دلیلت برای پرسیدن همین سئوال ، تنها همین بود که پول برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری صد در صد در اشتباهی، فوری به اطاقت برگرد و فکر کن که به چه دلیل اینقدر خودخواه هستی؟ من هر روز سخت زحمت می کشم و برای چنین کارهای کودکانه وقتی ندارم. پسرک، آرام به اتاقش برگشت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت که پدر داستان عاشقانه ما آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند برخورد کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 5 دلار احتیاج داشته است. به ویژه این که زیادی کم رویداد می افتاد پسرک از پدرش درخواست پول کند. پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
– خوابیدی پسرم ؟
– نه پدر ، بیدار هستم.
– من فکر کردم شاید با تو بد رفتار کرده ام. امروز کارم خیلی دشوار و طویل بود و همه ناراحتی هایم را بر سر تو خالی کردم. بیا این 5 دلاری که می خواستی!
پسرک نشست، خندید و فریاد زد : ممنونم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش کرد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
پدر وقتی دید پسرکش خودش هم پول داشته، دوباره از این داستان پیش آمده عصبانی گردید و با عصبانیت تذکر داد : با این که خودت پول داشتی، چرا از من پول خواستی؟
پسرک جواب داد: زیرا پولم مکفی نبود ولی من الآن 10 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کارتان را بخرم تا فردا شب یک ساعت زودتر به خانه بیایید؟من دل باخته شام خوردن با شما هستم…
امیدواریم از این داستان عاشقانه و دیگر داستان های عاشقانه هوش پارسی لذت برده باشید. همچنین می توانید نظر خویش را درباره این داستان های عاشقانه در ادامه درج نمایید.

شعر حافظ شیرازی: مرا عهدیست

شعر حافظ زیر زیبا است. در ادامه از این شعر او کمال لذت را می برید.

مــــرا عهدیست بـا جانـان کــــه تـا جــان در بــدن دارم
هــواداران کـویش را چو جان خویشتن دارم
صفــــای خلـــوت خـاطـــر از آن شمـــع چگــــل جویــم
فـــروغ چشـــم و نور دل از آن مـاه ختن دارم
بـــه کــــام و آرزوی دل چــــو دارم خلــــوتــی حــاصـــل
چـــه فکــر از خبث بـدگویان میان انجمن دارم
گـــرم صــد لشکــر از خوبان به قصد دل کـــمین سازند
بحمد الله و المنـــه بتـــی لشکـــرشکـــن دارم
الا ای پیـــــر فـــرزانــــه مکــــن عیبــــــم ز مـیخــــانـــه
کـــه من در تـرک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خـــدا را ای رقیب امشــب زمــانـــی دیــده بر هـــم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چــــو در گــــلزار اقبالــــش خـــرامـــــانــــم بحمـــــدالله
نـــه میل لاله و نســـرین نه بــــرگ نسترن دارم
بـــه رنـــدی شهــــره شد حافظ میان همدمان لیکـــن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

  • محمد شایان
  • ۰
  • ۰


شعر حافظ زیر نشانی است از زیباترین مفاهیم اصیل ایرانی، امید که لذت فراوان ببرید.

دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار به نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن است کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن را بــــه قلـــم شـــانه زدند


شعر طنز: شوهر ذلیل و بی چاره

شعر طنز (شعر کوتاه) زیر نشانی است از زیباترین مفاهیم اصیل خنده دار، خواهشا بخندید!

گشته اسباب غرور و دلخوشی
یک زن لاغر سیاه و کشمشی
با قدی چون نردبانی بر چنار
کی توانم راه رفتن در کنار
دستها چون بیل و ناخن دسته بیل
در تنم خنجر کند چون سیخ و میل
موی سر کم پشت و صورت پر ز مو
ماه پر لک گشته این سیمینه رو
چون ببینی خنده هایش پر کشی
یک به یک دندان زرد و سیم کشی
با دماغی تیز و باریک و بلند
چهره اش کرده فریبا و لوند
چشم و ابرو در هم و مخموره حال
ریز چون بادام خشک و زرد کال
کی زبان آید به کامش در سکوت
میزند مغزم دگر زنگی و سوت (شعر کوتاه)
مادری دارد چو رستم پهلوان
نعره اش لرزد تن شیر ژیان
هفته ای ده شب بیاید خواهرش
پر کند از مرغ و ماهی هیکلش
گشته ام پیر و زمین گیر و علیل
هست تیره روزگار زن ذلیل
(شعر طنز)

  • محمد شایان
  • ۰
  • ۰

شعر و غزل عاشقانه

شعر های عاشقانه بسیار زیبا هستند و در ذیل هم یکی از آن ها را برای شما افزوده ایم.
باز دلتنگ توام میل بیابان دارم
امشب اندازۀ صحرای تو باران دارم
کوه آتش به دلم هیچ، کسی می‌داند
که من از داغ تو در سینه چه پنهان دارم؟!
آه، بیدار کن از خواب گران دریا را
که من آشفته‌ام امشب سر طوفان دارم
رفته‌ای می‌رسد از راه، غمت دور و دراز
بی تو با این دل بی‌حوصله مهمان دارم
تو گل و سبزه‌ای و بوی بهاران داری
من خسته همۀ سال زمستان دارم
سر من را به خدا شانۀتان مختصر است
دلی از خاطرۀ دوست پریشان دارم…
شعر های عاشقانه: غزلی از راضیه رجایی


از گریه گر گرفته به گهواره کودکم
قلبم به شوق توست که دلتنگ می زند
این طفل بی زبا ن چه کند چون که گرسنه است
بر سینه های مادر خود چنگ می زند
هرآرزو که سر بکشد در سرشت من
سرخورده اراده من می شود ولی
هرگاه قصد فتح نگاه تو میکنم
تیمور وار پای دلم لنگ می زند
ای مو به موی زلف تو در پیچ و تاب عشق
بی تو سیاه چشم سیاه است سرنوشت
چون منشاء سیاه و سفید است چشم تو
کی چرخشش به روز و شبم رنگ می زند
هر چند چشمه سار حقیقی است عشق دوست
من ماهیم به تنگ مجاز نگاه تو (شعر عشق)
تا سنگ قلب توست در این عشق عاقبت
دست تو تنگ را به سر سنگ میزند
ای دل تو در خیال به دنبال کیستی
در آب عکس ماه مگر صید کردنی ست
فرق است بین جست پلنگانه سوی ماه
با چنگ روی آب که خرچنگ می زند
تا کی رها شوند چنین مردمان اشک
از قله نگاه تو بر دره دلم (شعر عشق)
رنگین کمان بیاور و بارانیم نکن
قلبم به عشق توست که دلتنگ می زند
غزل عاشقانه: شعر از حمید درویشی (شعر عشق)

  • محمد شایان